رادیو!

دوست خوبی دارم شاغل در رادیو! تنها یک بار همدیگر را دیده ایم و بعد از آن ارتباط محدودی با هم! با این حال بسیار خوشحالم که احترام زیادی برای من قائل است! خودم می دانم که بیش از آنی ست که من لایق اش هستم اما خب نمی توانم خوشحال نباشم! دیروز مجالی دست داد تا در فیس بوک مختصر صحبتی داشته باشیم. مردد بودم که موضوع را با او درمیان بگذارم یا نه! در این فکر بودم کسی برای یک دوست تماما فیس بوکی مگر چقدر احترام و اعتبار قائل است که به واسطه ی سخن من! کمک مختصری کند. اگر طرف مقابل خودم بودم باور پذیر تر بود تا اینکه فرد دیگری باشد. احترام و اعتمادی که من به دوستان ام چه در فیس بوک و چه در جاهای دیگر قائلم احتمال زیاد می دهم که دو طرفه نباشد! به عبارت بهتر فکر می کنم به اندازه ی کافی تیز هستم که از طریق چت و فیس بوک و وبلاگ و ... دستم بیایید که طرف چه کاره ست! خوب، بد، متعادل، باز و ... و خدا رو شکر هم تا به حال حدس های که در مورد آدم های مختلف زده ام به مرور زمان تایید شده..بگذریم

امیدی نداشتم دوستم وقعی نهد بر درخواست من! از او خواستم که دوستی دارم که از من تقاضا کرده تا اگر به واسطه ی رابطه هایم بتوانم کاری در رادیو برای او پیدا کنم این لطف را در حق او بکنم..به او گفتم که یاد شما افتادم ! اما در عین حال کاملا عقلی و منطقی می دانم که پیشنهاد من را یا رد کنید یا به زمان دیگری موکول کنید. اما دوستم سخنی گفت که دروغ است بگویم خوشحال نشدم به سبب اینکه بیش از گذشته بهم ثابت شد که مسیری را که می پیمایم اگر نه صد در صد درست است اما در راه راست قدم می زنم! این دوست من در کمال ناباوری گفت "چه کسی بهتر از دوست شما ..بسیار خوشحالم که بتوانم فضایی را محیا کنم تا دوست بزرگوار شما با ما همکار شود"

شاید خیلی ها اهمیت این سخن را کامل درک نکنند. بگذارید اینجا ابتدا عذرخواهی کنم و بعد بگویم که اولا من خوشبختانه یا متاسفانه خانم نبوده و نیستم که دوستم به واسطه ی مسائلی که همیشه هست و بوده و خواهد بود این درخواست من را پاسخ مثبت دهد!

دوما به واسطه ی دلیل اول و اینکه این دوست من شناختی جز فیس بوک من از من ندارد خوشحالم که صفحه ی شخصی ام در فیس بوک انقدر خوب است که چنین اعتمادی را برای دوستان من محیا می کند تا با کمترین تردید اگر خواسته ای از انها زمانی داشتم انرا اجابت کنند. البته بگویم که همیشه سعی کردم کمترین درخواست را از تمامی دوستان خوبم داشته باشم ! حال علت ش بماند!

 اگر لایک  و کامنت گذاشتن را مبنای خواندن پست های فیس بوک بدانیم این دوست من کمترین لایک و کامنت را برای ما گذاشته است تا همین امروز!

خوشحالم که دوستانی دارم که انها اگر نگویم خوشحال اند از دوستی با من ! ناراحت و پشیمان نیستند! امیدوارم کماکان بر سر عهدی که با خود بسته ام بمانم! و همین راه و روش و منش را در پیش بگیرم به سبب اینکه کمترین ضرر را تا به حال دیده ام و دوستان ام نیز امیدوارم ضرری از من ندیده باشند و بیشترین سود را در حد توانم رسانده ام ..باقی ش دست خود او که می داند چرا این گونه ام و چرا اینگونه خواهم ماند!

هیچ وقت یادم نمی رود دوستی داشتم که یکسالی بزرگتر از من بود! یک روز جمعه حول و حوش ساعت 8 صبح به موبایل ام زنگ زد..گوشی را که برداشتم پدرش بود. دعوای سختی بین او و پدرش درگرفته بود و من از محتوی دعوا بی خبر! پدر او از من می خواست به اصرار که در صورت امکان بروم و با دوستم صحبت کنم! گفت بین دوستان او شما را کمی محترم تر دیدم! خلاصه بماند که من از انجام این کار با وجود اصرار فراوان پدرش سرباز زدم اما سخت در فکر بودم که چه عمل و سخن و دیالوگی بین من و پدر دوستم شکل گرفته بود تا او را متقاعد کند از بین دوستان پسرش تنها با من تماس بگیرد! در صورتی که تنها یکی دو بار در حد سلام وعلیک من پدر او را دیده بودم! ان زمان من سوم دبیرستان بودم!

خوشحالم که وبلاگم، صفحه ی شخصی فیس بوکم و همین طور شبکه اجتماعی ام در گوگل پلاس به گونه ای ست که احترام دوستان را برای من به ارمغان می اورد و به تزرع می خواهم که باشم و بمانم در حد احترام این دوستانم در فضای مجازی و حقیقی!

این اواخر دوستی علت انتخاب نام بی همگان را از من پرسید و قبل از اینکه من جواب دهم گفت: البته که این نام با شخصیت تو همخوانی دارد!!!!

غربت!

تعهدی به وبلاگ ندارم! اما خب اتفاقاتی رخ می دهد که تحلیل ش که می کنم به این نتیجه می رسم که باید در وبلاگ باشد تا همیشه حداقل یاد خودم بماند! مراسم ختمی که برای یکی از همکاران گرفتیم امروز هم از آن دست اتفاقات بود.حداقل الان با قاطعیت می توانم بگویم که مشکل ام با مهاجرت و غربت ریشه ای ست..نمونه ش همین همکار ما..اهل شمال است..اقوام چندانی ندارد در قم! برای مراسمی که برای ش گرفتیم تمام شرکت کننده ها دوستان و همکاران ما بودند تا اقوام و خویشاوندان ایشون!! از برادر و خواهری خبری نبود. علت ش هر چه بود اقوام نیامده بودند یا نشده بود یا اینکه نمی خواستند بیایند! تصور اینکه در مراسم تشییع جنازه و مرگ کسی تعداد نزدیکان و اقوام و فامیل به انگشتان دست نرسد حداقل برای من هضم نشدنی ست! شما را نمی دانم


فاصله ی قم تا شمال کمتر از شش ساعت است این را بگذارید پای مهاجرت های این اواخر که اکثرا بدون هیچ هدف مشخصی صورت می گیرد. به جرات می توانم بگویم که حدود 90 در صد انها برای فرار از درست کردن شرایط زندگی که خود اولین و آخرین مسئول ش هستند راه مهاجرت در پیش می گیرند. حال اگر با شرایط مشابه بالا دست و پنجه نرم کردید چه؟ ..


اگر خاطرم درست یاری دهد دو سال پیش بود که به همت یکی از دوستان وبلاگ نویسم که اشنایی در حوزه هنری اصفهان داشت برای عکاسی سفری تک نفره به این شهر داشتم! همراه با مکانی برای خورد و خواب و خوراک! مهمان خانه ی حوزه ی هنری که یک سویت فول امکانات بود هشت تخته، تلویزیون، یخچال و .. همه در حد اعلا! توسط این دوست وبلاگی به مدت سه روز در اختیار ما بود. برای مسافر تک نفره ای چون من از ایده ال هم چیزی فراتر بود! روز اول به خوبی گذشت ..خوب عکاسی کردم در شهر چرخیدم موسیقی گوش می دادم و عکاسی می کردم ..در اندک مواردی هم با مردم سخن می گفتم! تا اینکه زمان خواب فرا رسید به ربع ساعتی نکشیده یکی از دندانهای ما چندان دردی گرفت که برای شرح ش به این جمله بسنده می کنم که سرم را کامل می گرفتم زیر اب سرد سرد تا یادم برود این درد..درد عجیبی بود. ساعت12 پنج شنبه شب.. نه قرصی..نه همراهی..نه درمانگاهی ..در شهر غریب! سعی کردم نیم ساعتی دوام بیاورم تا بلکه ساکت شود. پروفون و کدوئین و ..کارگر نبود. از هر کدام دو سه تا بلعیدم ..درد که ساکن نشد هیچ ..قوای بدنی ام رو به ضعف می گرایید.البته قوای بدنی من ..یقین دارم هر که جز من بود رو به قلبه می شد با خوردن شش عدد مسکن!!! راه افتادم بلکه بیمارستانی جایی پیدا کنم برای درمان! حرکت که کردم خیس عرق شدم! عرق سرد..همه می دانیم که عرق سرد نشانه ی خوبی نیست ! تا سر خیابان امدم .. خبری از ماشین نبود به واقع شهر را هم بلد نبودم . سمتی را انتخاب کردم که انتهای ش می رسید به میدان امام اصفهان! حدودا سه داروخانه را رد کردم که همه بسته بود. از بیمارستان هم خبری نبود. درد هم فزونی می گرفت..از ناچاری دندان های بالایی را با فشار هر چه تمام تر به دندانهای اسیابم می کوبیدم بلکه برای ثانیه های این فشار بالا درد را از یادم ببرد.. هر چه بود ان شب کار خاصی نتوانستم برای دندانم بکنم. صبح به اورژانس رفتم ابتدا گفت که باید پیش دکتر دندان پزشک بروی ..او که نبود و بی سبب هم هیچ دکتری نسخه نمی دهد. چاره دردم ترامادول بود یا مروفین و دست اخر سفتریاکسن.. رفتم داروخانه و شرح ماوقع گفتم  راضی به دادن امپول سفتریاکسون نمی شد دست اخر با عمویم که پزشک هست تماس گرفتم و گوشی را دادم به متصدی داروخانه..او را متقاعد و نسخه را گرفتم ..نزدیک های شب بود که درد کمی تسکین پیدا کرده بود . رنگ ام هم کمی برگشته بود جای همه خالی زمان را مناسب دیدم برای خوردن کباب برگ و جوجه ..در این مواقع ادم به تقویت بدنی نیاز دارد..شام را که خوردم بدون تعلل وقت رفتم ترمینال و بلیت گرفتم برای قم! به قم که رسیدم تا الان که دارم این متن را می نویسم دندانم دیگر درد نگرفت! یکی از ارزوهایم سفر تک نفره بود اما خب بعد از این واقعه به گور پدرم بخندم که مسافرت تنهایی بروم! همه ی این ها را گفتم تا به این برسم. اصولا یک بیمار همان طور که به دارو و دکتر و استراحت نیاز دارد به مراقب نیاز بیشتری دارد. به کسی که ادم را تر و خشک کند. جویای حال ادم باشد. چمیدانم سوپی .. دم کرده ای ..داروی ..ابی چیزی به ادم بدهد. وضع زمانی بد بدتر می شود که بیماری که امد مراقبی نباشد برای ادم . که کمترین کاری که می کند دادن امید باشد. همین که به ادم بگوید چیزی نیست که ..خوب می شوی ..این را بخور..این سوپ را میل کن..رنگ روی ات بهتر شده ..الان حال ات چطور است . بیماری که کسی را نداشته باشد تا به او امید دهد لاجرم اگر نگوییم سخت خوب می شود ..دیر تر خوب می شود .از تاثرات روحی این بیماری بر پیکرش هم چشم پوشی می کنیم!! حال قیاس کنید اگر ما در کشور دیگری بودیم چه می شد!!!!!!!!

زمانی که این مطلب را تایپ می کردم یاد درگذشتن خانم منصوره حسینی (نقاش) افتادم که بعد از 15 روز جسدش در خانه ای که تنهایی در ان می زیست پیدا شده بود!

این همکار ما روزی که راه مهاجرت از شمال به قم را در پیش گرفت هیچگاه فکر نمی کرد هجر تنها سکه ی دو رو نیست ..می تواند آژدهای باشد با چهره های فراوان!

به قول دوستی پدر پیری که سال ش از صد گذشته باشد و توان راه رفتن ش خشک! از نبودن ش هزاران برابر بهتر است !

در جایی می خواندم که در امریکا کمتر ! اما در اروپا برنامه های بلند مدت فراوانی در حال تدوین هست تا نهاد خانواده و فامیل و اقوام سببی بیش از گذشته اهمیت پیدا کند متاسفانه در کشور ما برعکس  ش با سرعت زیاد در حال وقوع است

خواااب

پرده اول / ساعت 8 صبح

علی..علیرضا....علی..علی ی ی ی ...پاشو..هشت ساعته خوابیدی .. مامان پاشو امروز کار زیاد داریم..باید بقیه اسباب اساسیه را جمع جور کنیم..علی ...علیرضا...علیرضا...پاااشو دیگه ..صبحانه اماده است..دیر پاشی هیچی نیست ها ..نون هم کم داریم..باید بری نون بخری برای خودت و ..

پرده دوم / ساعت نه صبح

علی پا نشدی هنوز ..بلند شو دیگه...فقط امروز رو وقت داریم..پاشو ..رفیق ات اومد دم  در کارت داش  بهش گفتم یک ربع دیگه بیاد(تجربه ثابت کرده که خالی می بنده ) ..پاشو الان می اد ..ببینه خوابی زشته ..پاشو ..علی تلفن کارت داره ..پاشو ..نمی دونم کیه ..می گه موبایل ات در دسترس نیست ..پاشو جواب بده ..

وسط پرده دوم  / تلفن

با اینکه این ظن رو دارم که مامانم الکی می گیه مثل دفعه های قبلی اما دوباره اعتماد می کنم  و تلفن رو برمی دارم..خب خدا رو شکر ..هیچ کس نیست..دوباره می گیرم می خوابم! دی  و...

پرده سوم / بعد ازتلفن

مامان تلفن رو برداشتی ..کارت داشتن ها ..اره برداشتم هیچ کس نبوووود..خب ببین بیداری دیگه ..پاشو کار داریم..می خوام سفره صبحانه رو جمع کنم ..پااااااااااااشو..

پرده چهارم / ده صبح

پتو رو دور خودم پیچیدم و رو به روی کولر آبی خوایبدم ..بعد موبایل ام زنگ می خوره ..مثل همیشه پیش ام نیست ..تو اتاقه..دفعه اول بی خیال موبایل می شم..می گم هر کی هست شماره ش می افته ..خودم بهش زنگ می زنم..دوباره موبایل زنگ می خوره و دوباره..کلافه می شم می بینم که این طوری نمی شه خوابید.. بلند می شم می رم سراغ تلفن ..می بینم بعله ..شماره خونه افتاده ...یه خورده سرم رو می خارانم و می گیرم می خوابم دوباره..پنج دقیقه بعد دوباره زنگ می خوره ..دوباره نگاه می کنم که شماره خونه افتاده ..داد می زنم ..مامان قطع کن :دی :دی  می گه اگه بیداری خب پاشو بیا بالا ..زشته الان کسی بیاد صبحانه هنوز پهنه ..پاشو..می گیرم می خوابم..

پرده پنجم / ساعت 11

زنگ پایین رو می زنن..بی خیال می شم ..می گم یا بی خیال می شه یا اینکه زنگ بالا رو می زنه و اون ها بر می دارن...ول کن نیست. کماکان زنگ می خوره ..کلافه می شم. با حالت کسلی تمام هی می گم برم دم اف اف یا نه ..دوباره زنگ در می خوره..به خودم می گم" انگار قرار نیست امروز درست حسابی بخوابم...شب ش هم که ساعت چهار صبح خوابیدم" به خودم می گم اگه آشنا باشه که این طوری زنگ می زنه حال ش رو جا می یارم ..اف اف رو که برداشتم ..می گم کیه..مامانم می گه ..علی بلند شو دیگه..ساعت 11 است .. کار داریم..هیچ کاری از صبح تا حالا نکردیم..سرویس پله هنوز پر از اسباب اساسیه قدیمی ست ..باید هر چی هست رو بیاریم داخل حیاط و دور ریختنی ها رو بریزیم دور ..پاشو..دو سه بار می زنم تو سرم محکم می رم به سمت بالا و صبحانه و مانده اسباب کشی مان!!

چند کلمه به سبب تجدید عهد مودت!

اول بگم که چندی ست می خواهم اینجا را آپدیت کنم و هر چه کردم نشد. اخرین بار هم که آمدم آپدیت کنم همسر یکی از همکاران مان در کمال ناباوری فوت کرد..به طبع حال ما گرفته شد و ما هم از چیز دیگری نتوانستیم بزنیم جز اینجا! به این سبب قید آپدیت کردن ش را زدیم. دفعه یکی مونده به آخر هم زلزله آمد و باز نمی شد چیزی جز پستی راجب به زلزله گذاشت..با این که حرف زیاد داشتم برای زدن راجب به این موضوع اما وقتی حجم وسیع مطلب های خوب رو دیدم که دوستان در فیس و وبلاگ هایشان نوشته اند پشیمان شدم و گفتم بهتره این بار کم حرف بزنم..سریع بخشی از شعر استاد شفیعی کدکنی را آماده کردم با یک خط و نیم جمله از خودم و پست کردم روی وبلاگ! به هر تقدیر این ها باعث شد که دیر آپدیت بشه اینجا! ..الان هم که می خوام اپدیت کنم جز چند خط چیز دیگری به ذهنم نمی رسه که تیتروار می گم..

اسباب کشی! به این نتیجه رسیدم آدم دختر باشه هزار بار بعض است از اینکه پسر باشه .این را به عینه در اسباب کشی حس کردم!!

خوب است که آدم در شهری باشد که کم و بیش خلوت است.مثلا ما تقریبا در هر خیابان مهم یک دوست داریم که یا مغازه ، دفتر، اتلیه و ..دارد از این خیابون که می خواهیم بریم خیابان دیگر پنج دقیقه ..ده دقیقه هم سری به این دوستان می زنیم.اگر خدا خواست همونجا هم برنامه ای برای غذا..شام ..چیزی می ریزیم ..به نیم ساعت نکشیده همه جمع می شیم و می ریم برای شام ..فست فود..ساندویج یا چیز دیگری ..صحبتم این هست که خیلی خوب هست که همه به هم نزدیک هستیم...همین عید مثلا رفتیم خرده ریز برای منزل بخریم به فلکه که رسیدیم و طبعا فلکه نزدیک منزل ما جز مکان های ست که کمابیش همیشه شلوغ است هیچ بنی بشری از انجا رد نمی شد. خلوت ..خلوت .. خریدمان را کردیم و برگشتیم. نعمت خوبی ست این .حالا تو قم کنسرت برگزار نشد ..نشد.تئاتری نبود ..نبود..محافل روشنفکری ایجاد نشد ..نشد..مگر هدف همه ی این ها دور هم بودن نیست .خب ما این رو داریم ..زیاد ش رو هم داریم..نهایت هم اگر حلقه دوستان چند روزی بسته نشد .زنگ می زنیم می آیند منزل ما .. مادرم چایی یا شربت درست می کند و می خوریم کلی هم حرف می زنیم .اخر شب هم مثل همین یکی دو روز پیش اگر دوستان حال نداشتند همین جا می خوابند. چی بهتر از این ..واقعا ..اگر سراغ دارین بگین خوشحال می شیم بشنویم.

منزل جدید در نگاه سطحی و عمیق بهتر از منزل خودمان هست. اولین چیزی که نگاهم را به خودش جلب کرد درخت یاسی بود که از بالن طبقه ی بالا تا باغچه زیرزمین کشیده شده و عرضی حدود سه چهار متر دارد. یه جورایی کل دید پنجره ایوان زیرزمین را گرفته وقتی از داخل زیرزمین حیاط را نگاه می کنی ! کل خانه حدود 200 متر است. یک زیرزمین و یک هم کف و دو عدد اتاق دوبلکس که حدود ده پله می خورد از طبقه بالا تا برسی به اتاق هایی که کنار هم هستند و یک سرویس بهداشتی هم کنارشان هست. به طبع اتاق ها برای خواهران هست که زورشان از ما بیشتر است ..ما به همین زیرزمین و تک اتاق ش راضی شدیم. با همه ی خوبی های که دارد جا به جایی اما اسباب کشی را دوست نداریم اصلا..کلا خیلی بی خود است. به این فکر می کنم که بار ادم باید کم باشد. اصلا هر خانواده ای که باری بیشتر از یک مینی کامیون داشته باشد مستحق تجمل گرایی ست از دید ما ..همین اتاق ما مثلا. یه کمد به عرض یک در ارتفاع دو متر برای کتاب ها و سی دی ها و ... یک زیر انداز یک در دو و نیم به جای تخت.. هیچ وقت میانه ی خوبی با تخت نداشتیم ..یک میز هم که روش سیستم و بقیه امور را بگذاریم ..همین خلاص..هر چی غیر از این اتاق داشته باشد اضافی ست و بار آدم را برای بلند شدن سنگین می کند.

به این فکر می کنیم باید بیش از گذشته قدر خوشی های کوچک و اندک را  بدانیم!!!!!

عنوان برگرفته از سخنان دکتر عبدالکریم سروش