ترک زبانان را دریابیم!

"بیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین‌گونه یادگاران

این نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی است آوای باد و باران"*

---------------------------------------------------------------

یادمان باشد تنها نغمه ی محبت و انسان دوستی هر یک از ماست که می ماند در یادها..

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز!! برای لحظه و ساعت و روزی هم شده در این روزهای غمبار که توان یاری هر یک از ما ارزش پیدا کرده نقش مرد نکونام را بازی کنیم تا بار دیگر پیام عشق و انسان دوستی را در این سرزمین طنین انداز کنیم

* شعر از استاد شفیعی کدکنی

بعضی مواقع نوشته ها اسم ندارند و این هم!

زمانی مثل اکنون که نوشتنم نمی آید کافی ست یه مطلبی از خودم یا ریدرم بخوانم و دهانه ی مغز ما باز شود برای نوشتن و بیرون ریختن چیزهای که شاید اصلا خاص نباشد. شاید خواندن ش نه چیزی بر شما افزوده کند و نه کم! نه به فکر وا بدارد و نه سخن تازه ی باشد. همه ی این ها را می دانم و دوست ندارم حرف جدیدی بزنم چون خیلی خیلی وبلاگ و سایت و پیج و گروه می شناسم که سراسر ست از حرف های خووب! پندهای ناب..شعرهای بی نظیر..در عالی بودن شان همین بس که گزینش از بین انها سخت ست .. این ها را گفتم تا بدانید چرا چیزی چون "سطل آشغال" که کاملا بدیهی ست را اینجا می گذارم و یا مطالب قبل ترش را.. مطالبی را که تا به امروز در اینجا نوشته ام و مطالبی که با یاری خدا در آینده اینجا می گذارم هیچ چیز جدیدی نیست..توقع این را هم ندارم که روزی در نوشته ای کوتاه بگویید: خدااااا بود! عااااالی بود... فوق العاده و ... اینها خلاقیت می خواهد و من عامدا دوست دارم در اینجا مطالب خلاقانه ننویسم ..اگر هم دوست دارین فکر کنین که نمی توانم این گونه چند سطری را بنویسم حق با شماست اصلا! حداقل با هم مشترکیم در این مورد!

واما چرا ... عاشق رفتار و کردار و اموری هستم که بینهایت بدیهی ست مصداق فیلمی ش می شود مهمان مامان! انقدر رفتارها و سخنان بدیهی و ساده در این فیلم سرشار است که بزرگترین نقطه ی قوت فیلم هم همین است. از انها نیستم که فلسفه بافی کنند. اگر به امری باور دارم انرا می گویم فلسفه نمی بافم که مثلا جهان بینی ام این ست ..تفکرم اون طوری ست . دوستی می گفت دو سال وبلاگ نویسی جسته و گریخته وقتی تعداد کامنت ها بالا نرود یعنی یک جای کار می لنگد! دروغ است بگویم که اهمیت ندارد نظراتی که لطف می کنید و پای نوشته ها می گذارید. اما اعتقاد دارم زمانی که وبلاگ کم و بیش معروف شد. مشکلاتی خواه ناخواه ایجاد می شود ..اولی نظرات fake است که رسما روی اعصاب هستند..دومی تعریف و تمجید های الکی ..سومی به سردی گراییدن رابطه ی وبلاگ با مخاطبان رسمی و اصلی ش ..چهارم وسواسی شدن در پست کردن مطالب جدید و ..  همین که پنج شش نفر مخاطب همیشه گی دارم در اینجا و در کنارش حدود 10 نفر که همیشه می خوانند اینجا را و نظر نمی دهند از سرمان هم زیادی ست .این طوری تعهدی نداریم که برای هر کسی که اینجا کامنت گذاشت ما هم برویم و در وبلاگ ش کامنت بگذاریم.. یه سری وبلاگ هم هست که اگر روزی ده تا کامنت برای شان بگذاریم باز نمی آیند اینجا کامنت بگذارند..عادت کرده ایم به این کارهاش..حتما حوصله ی ما را ندارند..خب این نباید باعث شود که ما حوصله ی انها را نداشته باشیم! در کل می خوام بگم مطالب اینجا اگر بشود خاص بودن روی شان گذاشت به خاطر این هست که خیلی خیلی معمولی هستند. دوست ندارم چیزی پست کنم که محتوی غم داشته باشد. ناراحت کننده باشد. مثل خیلی های دیگر بنالم ..از زمین و زمان و مملکت گل و بلبل و دوست و اشنا و فامیل و دیوار( اضافه کنم که مطلب بعدی که اینجا خواهم گذاشت عنوان ش این هست " دیواری که نقش پل ارتباطی را بازی می کند" داستانی واقعی ست) و ...نمی گم که نباید نالید..اما برای یک بار هم که شده تمرین کنیم اگر در اوج غم و غمناکی هستیم مطالب امیدوار کننده بنویسیم ..فکر نمی کنید ارزش یک بار امتحان کردن را داشته باشد!

سطل آشغال و بقیه ی لوازم ها

هنوز کلام منعقد نشده این رو بگم که خیلی خوبه که آدم همین اول کار حساب خودش رو مشخص کنه و بگه که ادیت نمی کنم..این طوری حداقل ادم های تنبلی مثل من هم راحت تر می تونن وبلاگ شون رو اپدیت کنن و الکی وسواس به خرج ندن که به جای این فعل این باشه بهتره! این جمله حذف بشه خوبه! این سه نقطه نباید اینجا باشه ووووو

حکایت سطل آشغال اتاق ما یکی از عجیب ترین حکایت های روزگار است یعنی! حدود پارسال بود که از ازیاد بهم ریخته گی و اشغال های اتاقم به این نتیجه رسیدم چاره ی کار در سطل آشغال است و چون اتاق من فاقد سطل آشغال است پس بی گمان چاره ی کار در گرو یک سطل اشغال درست و حسابی ست.یک هفته ی طول کشید تا یک نیمچه سطل پلاستیکی خریدم ..تا اینجا خوشحال بودم که از امروز دیگه تیکه های کاغذ داخل جیب و کیفم، پلاستیک ها ..هسته ی میوه ها..کاغذهای یادداشت ..پک سی دی ها و فیلم ها و کلی چیز میز دیگه خانه دار شده اند در اتاق ما و جای شان جز سطل آشغال جدید چیزی نیست.یک هفته ی گذشت دیدم اوضاع از قبل هم بدتره!! مشکل دوچندان شده بود..حالا سطل آشغال نبود!!!!!! اول فکر کردم مثل همیشه در اتاق هست اما من به سبب بینایی شگفت انگیزی که دارم نمی بینم ش ..دو سه بار وارسی اتاق کاملا موضوع را روشن کرد که نه..گویا خبری از سطل نیست! می بایست کل ساختمان را وارسی  کرد تا از دستبرد دیگر اعضای خانواده به سطل نازنین مان مطمئن می شدم..حدس ما درست بود و خواهرم به مانند همیشه*که در ادامه به مانند همیشه را توضیح می دهم* سطل را در اتاق ش گذاشته بود. ایشان نبودند در اتاق و ما سطل را برداشتیم و محتویات ش را خالی و به سر منزل واقعی خودش بازنشاندیم! دو سه روز گذشت باز حکایت همان! خبری از سطل نبود..این بار خواهر دیگرم گویا سطل لازم شده بود که سطل اتاق ما را به یغما برده بود. شانس اوردم حضرت عالی در اتاق ش حضور داشتند و به عتاب سراسر غضب آلود توضیح دادم که این سطل اتاق منه..نه جای دیگه و اگر از روزی که ما برای خودمان سطل خریده ایم ..همه ی اعضای این منزل مسکونی سطل لازم شده اند ..بهتر است فکری برای خود بکنند ..نه اینکه از سرمایه دیگران مایه بگذارند. این بار دو هفته گذشت و من کم اهمیت شده بودم نسبت به سطل اتاقم! از فرط خسته گی روی صندلی مانند همیشه دو دستم را باز کردم و خودم رو هل دادم به سمت عقب که یهو مثل ماشینی که ریپ بزنه متوجه شدم باز خبری از سطل نیست!!!! از حسن تصادف این بار دوباره خواهرم سطل را برداشته بود. فضا را برای یک دعوای درست و حسابی محیا بود.. با حالت مسخره ای پرسیدم..چرا سطل منو برمی داری! جواب خیلی عجیب بود: من بیشتر از تو ات و اشغال دارم بعد سطل تو هم خالی بود .برداشتم..بعدشم می میری ..خب سطل اینجا باشه و اشغال هات رو بیار بریز اینجااااا بعدشم از خدات باشه که من سطل رو برمی دارم..به خودتت باشه یک هفته ای سطل رو گم کردی ..حداقل این طوری سطل ات گم نمی شه!!!!ترجیچ می دم این واقعه همین جا تمام بشه و بقیه ش به درد خوانندگان این وبلاگ نمی خورد..مشکل دار می باشد.:دی


بخش مانند همیشه!

همیشه ی خدا من هر چیزی می خرم دو حالت پیدا می کند. یا اینکه گم می شود که خب هیچ ..دوباره باید بخرم و یا اینکه ان وسیله را بعد از مدت زیادی در منزل های اعضای دیگر خانواده پیدا می کنم.جوابی هم که می شنوم جالب ست..رو تاقچه دیدم ..برداشتم که گم نشه..رو میز تلویزیون بود جارو می کشیدم برداشتم گذاشتم تو اتاقم که بعدا بهت بدم..بعدشم  تقصیر منه که چیز میزهای تو رو می بینم برمی دارم گم نشه..بعد می گم نظم چیز میزهای من و لوازم اتاقم به سبکی ست که خودم می دانم چی کجاست..مثلا عمرا یادم بره که خودکارم رو گذاشتم تو تاقچه..یا کنار تلویزیون و یا روی کمد جا کفشی و کلی جای دیگه..محض رضای خدا یه بار فکر کنید که از عمد این کار رو کردم به جای اینکه فکر کنید اشتباها این کار رو کردم و گذاشتم روی جاکفشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!


شکوه نامه!

اول اینکه نمی دانم چه سری ست که در تمامی کلاسهای که تا به حال شرکت کرده ام همه ی اساتید 70 درصد بیش از بقیه به من نگاه میکنند..حتی بعضی مواقع تایم گذاشته ام بیست دقیقه بدون وقفه در حین درس تنها ارتباط چشمی شان با ماست!! فرقی هم نمی کند که کجای کلاس کذایی نشسته باشم.در کلاسهای اخیرم  این اتفاق باز تکرار شده ! خدا سلامتی بده!!

دوم) قسمت خووب رفت و آمد زیادم به تهران در این روزها این است که به مانند سنوات گذشته افطار نمی کنم! یعنی نمی توانم.. کلاس که تمام می شود تازه اذان گفته اند و من میان این شهر دریاگونه غریب! تنها به یک بطری آب بسنده می کنم از دکه ی نزدیک کلاسمان و راه می افتم به سمت خانه! خوش شانس باشم در ترمینال یک ربعی فرصت دارم که گلوی تازه کنم  و غذای فرو دهم.خووب است که اتفاق سالهای گذشته تکرار نمی شود در موقع اذان. بی محابا فرو هشتن غذا را می گویم !!

سوم) برحسب اتفاق امروز سومین باری بود که در هنگام رسیدن به درب موسسه شهرام ناظری در گوشم می خواند " من از اینجا چه می خواهم نمی دانم"

چهارم) روزه گی و هفته ی سه بار سفر یک روزه!  کاری سخت است. اما غیرممکن نیست!

پنجم) بنا دارم در مسیر رفت و برگشت که حدود سه ساعت می شود تفسیر سوره ی حدید توسط دکتر سروش را گوش دهم. در این هفته که میسر نشد. ان شا الله در هفته ی جاری بتوانم! 

ششم ) قرار بود ننویسم اما اعتقاد دارم که حرف مرد دوتاست..زمانی که دانست اشتباه میکند ار حرف خودش برگردد..اشتباه کردیم خب..حرفی هست!!!!

هفتم ) قطعی نشده اما به علت اینکه مادربزرگم تنها شده دارم سبک سنگین می کنم که برای مدتی به منزل ش نقل مکان کنم ! خدا را چه دیدید شاید شوهری گیرش آمد و ما خلاص شدیم ! :دی :دی