همان ادم قبلی ام ...نمی دانم ؟

امروز یکی از دوستان وبلاگنویس در استوری اینستاگرام ش مطلبی با مضمون زیر گذاشت که از زمان خواندن ذهنم مشغول ش شد:

" چقدر سخته یه روز بینی فاصله ت با دوستان زیاد شده ...انقدر که حرف همدیگر را نفهمیم! دوستانی که یه زمانی فکر می کردی از نظر روحی و فکری چقدر شبیه همیم! اما بعد از چند سال می بینیم اون هنوز همون آدم با همان طرز تفکر است و تو چقدر با خود سالهای پیش ت تفاوت کرده ای ..."

من همان ادم قبل ام...ادم پارسال..سه سال پیش ...پنج سال پیش ...یا نه ... فرق کرده ام ...اگر فرق کرده ام چه چیزی از من کاسته یا بر من افزوده شده...اگر  همان ادم قبل م این خوب است یا بد..اصلا ادم اگر تغییری نکند ضرر کرده یا سود ...چه زمانی باید تغییر کنیم و چه زمانی نباید ...اصلا باید تغییر کنیم یا نه ؟؟؟؟ این جنس تغییر از جنس اخلاقی نیست بلکه از جنس وجودی ست ...یعنی یکی از دوستان ده سال پیشم مرا امروز ببینید اولین واکنش ش چیست...می گه تو اصلا عوض نشدی و همان ادم قبلی هستی  یا نه می گه چقدررر عوض شدی تو ... تو از کی این طور ...ان طور... اینگونه ...زین گونه... فلان ...بهمان شدی ..دوباره باید بشناسمت ..تو ادم قبل نیستی...

امروز تماما به این فکر می کردم که من با سالها پیش چه تفاوتی کردم...! به خوب و بدش کاری ندارم ..به توانایی های فردی در کار و تجربه کاری ندارم ..شخصی و رفتاری من با سالها قبل چه فرقی کرده ...به علاقه هام فکر کردم ..به اینکه من هنوز همان موسیقی را می پسندم که سالها پیش می پسندیدم ..هنوز همان فیلم و سریالهای را دوست دارم که قبلا دوست داشتم ...همان کارهای رو دوست دارم انجام بدم که قبلا دوست ش داشتم و و و و و ...خب ابتدا به این نتیجه رسیدم که فرقی نکردم ..بعد رسیدم به سوال سخت تر و مهم تر ...ایا این خوب است یا نه ؟ عدم تغییر..!

اول فکر کردم بد است ..اینکه انقدر توان ریسکم پایین امده که سرگشته گی گذشته را برای کشف چیزهای جدید ندارم ..اینکه به قول ان شعر معروف حافظ : "ماییم و کهنه دلقی کآتش بر آن توان زد" راضی هستم به امده و نه امده ...یک نوع اسودگی از جنس میانسال هایی که همه در اطراف مان دیده ایم..بر لب جوی نشسته و گذر عمر می کنن...دگر توان و حوصله جنگیدن و کشف و به کرسی نشاندن چیزها را ندارند ..نوعی قبول شکست یا ایمان آوردن به اینکه نمی شود دنیا را ساخت... می بایست خود را ساخت ...بعد به سوال دیگری رسیدم :

اینکه انسان به این حقیقت برسد که جهان پیرامون را نمی توان تغییر داد اما خود را شاید بتوان ! نشانه ی چیست ؟ نشانه گذر از شور و شوق جوانی به میانسالی ست ...برای کسی که هنوز تعداد سالهای عمرش به عدد سی نرسیده است ؟ ایا این نشانه بالا رفتن بینش و پختگی ست یا زنگ خطری ست برای فرتوتی و خستگی و بی انگیزه گی ...؟

به پاسخ این سوال ها فکر کردم و به سوالهای دیگری رسیدم. به این نتیجه رسیدم  مسیری که در پیش گرفته ام به جای پاسخ بر سوالهایم می افزاید...به عقب برگشتم و جهانبینی ام را مورد بازبینی قرار دادم ...

یاد  مصطفی ملکیان افتادم: 
ایشان در یکی از سخنرانی های شان می گویند هر چیز کهنه را باید عوض کرد حتی ایمان کهنه را ...ایمان کهنه به درد نمی خوره مانند جامه کهنه. ..هر چیزی که بوی کهنه گی بگیرد غبار الود می شود از رنگ و نگار و رنگ و رخ ش کاسته می شود جلای خود را از دست می دهد مثل ابی ست که در جایی مانده باشد پس از مدتی گند می کند و غیر قابل استفاده...!

می بایست نو شد، کهنه گی ها را زدود تجربه های جدید کسب کرد می بایست مثل رود جاری بود و خود را با سرنوشت و بازی هایش امیخت اگر درون مایه چالاکی داشته باشیم باعث زلالی بیشتر می شود و پس از برخورد با هر تجربه جدید زلال تر می شویم هر چه بیشتر پیش برویم خالص تر خواهیم شد...اما  حواسمان باشد این نو شدن ها می تواند ما را با همه ی اصول ها و ارزش ها و علاقه ها بشکند و از نو بند بزند...حواسمان باشد این نو شدن ها می تواند از ما ادم دیگری بسازد که با ادم قبلی هزاران هزار فاصله دارد...این طور نباشد که دلمان برای خود قبلی مان تنگ شود...حسرت گذشته را بخوریم و با این مای جدید احساس بیگانگی کنیم ...خودمان را دوست نداشته باشیم و با این ادم جدیدی که ساختیم دوست نباشیم ..حواسمان باشد اگر تغییر را می پسندیم ..اگر به دنبال روش ها و منش ها و ادم ها و رفتارها و ساختارهای جدیدی هستیم بخش کوچکی از خودمان را جایی نگهداریم برای روزگار گم گشتگی ..برای روزگاری که نه ادم قبلی هستیم و نه ادم جدید ..نصف قبلی و نصف جدید..در برزخی گیر کرده ایم که می شود نام ش را گذاشت پوچی ..اگر چیزی ، ایمانی ، کتابی ، اعتقادی را قبلا داشته ایم حواس مان باشد یکی ش را برای روزگار پوچی نگه داریم ..بکارمان خواهد امد سخت ...

پی نوشت : 

این روزها تمرکز قبل را ندارم ..تمرکز کردن کاری مردافکن برایم شده ...می بایست تمرین تمرکز کنم

کماکان امروز و فردا می کنم برای شروع ورزش و لاغری 

تلاش می کنم کم و بیش با شرایط جدید کنار بیایم نیمی از راه را پیموده ام...

موسیقی و موسیقی و موسیقی کماکان تنها هنری ست که می تواند با خواننده و بی خواننده زبان گویا و عربده های نزده مان باشد... با سحرش ارام می کند روان های خسته و زخم خورده ها 

حوصله شروع همکاری جدید ندارم و امسال بر خلاف گذشته به توسعه شغلی فکر نمی کنم بیشتر می خوام دنبال خودم بروم و خودم را آبیاری کنم ...

کماکان نوشتن ارام ش بخش است و دریغ که تعهدات کاری مانع از نوشتن مستمر می شود کماکان به حضور در اینستاگرام اهتمام می ورزم 

همین 

 

 

 

شوق گذشته ای که نمی بایست تکرار می شد!

 
اولین باری ست که نمی دانم از کجا می بایست شروع کرد.اما می دانم تنها دیکته نانوشته ست که بی غلط است پس باید گفت و نوشت... غلط داشت با آغوش باز می پذیرم ...مگر نه اینکه علت نوشتن مصرع زیر است:
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم...
این روزها شوق واژه ای ست که زیاد می شنوم  و از این روی هیچگاه به اتفاقاتی که منجر به شوق اندوزی می شود فکر نمی کردم...اگر از باتجربه ها بپرسی فراق چیست؟ آستین بالا می زنند  و با چشم به قسمتی از اعضای بدن شان اشاره کرده  بدون اینکه کلامی بگویند یادگار شوق اندوزی شان را به تو نشان می دهند که یا جای چاقو ست یا سیگار یا خال کوبی ...یا اینکه حکایت سینه ی سوخته و موی سپید شده شان را با بغض جوری برایت تعریف می کنند تا بار غم شان سویدای دل ت را درنورد ...با زبان بی زبانی می گویند تاوان سنگینی را برای بدست آوردن این شوق باید داد و یادت باشد شوق همیشه دست یافتنی نیست و با خراشی در روح و روان آدمی همراه است که شاید در گذر روزگار خوب شود اما جای زخم ش همیشه بر دل و جان می ماند...اما شنیدن کجا و جرعه ای چشیدن کجا... 
 
همان طور که بارها با پوست و گوشت خود بازی روزگار را چشیده ام اما هنوز نمی دانم تقدیر بود  که فیل و جغد را در مسیر هم قرار داد یا گردش روزگار و حکایت رسیدن ادم ها بهم و نرسیدن کوه ها باعث ارتباط مجدد شد...هر چه بود در ناکامی شوق گذشته ، جغد بی تقصیر  و کوتاهی از فیل بود ...درسی که در سایه سوتفاهم اخیر آموختم!!! 
سو تفاهمی که نقش جغد را در آن اندک نمی دانم...او بود که ظاهرا ناخواداگاه!!! وسوسه شوق روزگار گذشته را ذره ذره در وجودم زنده و سپس سوتفاهم پیش آمده را به من گوشزد کرد...حق سو تفاهم را برای خود محفوظ می دانم ...هر انسان دیگری بود با شرایط پیش آمده پیش قدم می شد...هر چند که می بایست محافظه کاری کمتری در پیش می گرفتم اما چه کنم که بین صراحت و ایهام همیشه جانب ایهام را می گیرم...
 
یک فیلسوف یونانی می گوید نمی بایست دو بار در یک رودخانه قدم زد...اگر روزی روزگاری سراسر شوق  بودید...اگر روزی روزگاری روزهای شیرین و لطیفی را تجربه کردید و به هزار یک دلیل موجه و غیر موجه نشد انچه که می باید می شد و شوق تان ادامه پیدا نکرد و با هزار ترفند توانستید آن شوق را همراه با بخشی از وجودتان در بند و در صندوقچه ای مهر و موم و درب ش را چند قفله کنید ، محض بی تدبیری ست اگر این صندوق را در خانه نگه دارید...باید پشت در بگذارید و به دست خدا بسپاریدش...نه سراغی بگیرید و نه پی قاصدی که خبری از او برای تان بیاورد...وقتی در خانه نگه ش داشتید هوس باز کردن صندوقچه رهایتان نمی کند اگر به قصد شوق بازش کردید که تلخی جدیدی بر تلخی های گذشته افزودید و اگر نکردید هوس رجوع به صندوقچه شما را رها نمی کند هر چند که چهار ،پنج و یا شش سال از آن گذشته باشد...کاری که می بایست انجام می دادم اما ندادم!
دل آزرده ام که آن شوق دربند کرده بی دلیل آزاد شد و زخم دیگری بر پیکرم نهاد هر چند که عمق ش کمتر از گذشته بود اما خدای را هزاران بار شکر می گویم آسوده توانستم از آن نجات یابم...
به قول مولوی:
  که اسب عشق بس رهوار باشد 
معلوم نبود در صورت فزونی یافتن این شوق توان من بر نیروی رهواری این اسب غالب شود یا نه...
 
زمان هیچگاه از حرکت نخواهد ایستاد تا ایمان بیاوریم تلخی ها پایدار نیستند و جایشان را به خوشی ها خواهند داد...
 
 
پی نوشت: 
۱-در انتشار این مطلب در وبلاگ تردید داشتم اما می بایست می نوشتم...نوشتن التیام دهنده تلخی هاست و خالی کردن خود از زیر خروارها خروار کلمه و جمله گفته و نگفته
۲-به هزار و یک دلیل نتوانستم صریح تر بنویسم و می دانم سراسر ایهام است و ایهام وگرنه این متن می توانست ده ها صفحه باشد...
۳- فرصت جبران گذشته خیالی واهی بیش نیست به جای پرداختن به آن در ساختن اینده مصمم تر باشیم
۴-از امروز ادم دیگری هستم با نقصان های کمتر 
۵-به بند کردن این شوق زمان خواهد برد هر چند که ظاهرا عوارضی خواهد داشت از قبیل بهم ریختن آهنگ روزمره بدن و مشکل معده و نداشتن خواب آسوده و آرام
 
کلام آخر 
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال
والسلام

هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن...

ماه رمضان فرصت خوبی بود که بعد از مدتها سری به اینجا بزنم و گرد و غبار را از رنگ و روی ش پاک کنم...تعجب کردم که ظاهرا دوستی در دهم اردیبهشت ۹۷ برای یکی از پست ابتدای سال ۹۴ ام کامنت گذاشته ..ظاهرا اینجا انقدر ها هم که فکر می کردم سوت و کور و متروک نیست..هستند کسانی که پنهانی می ایند و نگاهی اجمالی به خانه مجازی ما می اندازند..به قول شاعر : در محفل ما رونق اگر نیست صفا هست...قدم شان سر چشم و گرمای حضورشان روشنی بخش این خانه قدیمی ...

پنج ماهی می شود که روزنوشتی در اینجا ننوشته ام گویی تعلق خاطرم به اینجا از بین رفته باشد باز به قول شاعر: از دیده برود هر انکه از دل برود ظاهرا مثل خیل عظیم ضرب المثل های که این روزا وارونه می گویم این را هم اشتباه نوشتم و اصلاح می کنم: از دل برود هر انکه از دیده برفت :دی 

بعد از افطار است و اماده ام اینجا را آب و جارو کنم شش ماهی می شود که به این خانه نرسیده ام و به حال خود رهای ش کردم درست است که وبلاگنوسی مثل خیل عظیم چیزهای دیگر از رونق افتاده اما دلیل نمی شود برای دل خودم در خانه ی خودم چیزی به یادگار نگذارم تا اگر روزی ماهی سالی امدم اینجا یادم باشد چه احوال و چه روزگاری داشتم پس به نام خدا شروع می کنم انچه را که می شود و دوست دارم بگویم ..بقیه را گوشه ذهنی ..کنج خلوت دلی ...لای پارچه..  کنار قرانی...زیر سنگی می نویسم و می گذارم برای دل خودم !‌

ابتدای دی ماه ۹۶ سریازی ام تمام شد سربازی که به گفته تمامی دوستانم و همین طور خودم :دی  سربازی نبود بیشتر تفریح بود از حدود ۷۰۰ روز سرجمع اگر صد روز رفته باشم که ان هم نرفتم  با پایان اذر ماه تمام شد روزگار خوبی بود و هزاران هزار بار خدا را شکر می کنم که از این فرصت استفاده کردم برای پیشرفت..معلوم نبود اگر یگان بودم و مجبور به حضور هر روزه در پادگان اوضاعم چگونه بود...کم پیش می اید کسی هم سرباز باشد هم با حدود شش مجموعه قرارداد پروژه ای داشته باشد..تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل :دی راحت بگم سربازی نبود :)) کلا وقت های که بیکار بودم سر می زدم 

۹۷ تا به امروز طوفانی بوده..خیل عظیم اتفاقات غیر غیر منتظره ...امسال برنامه داشتم کل نوروز را مسافرت بروم اما دقیقا روز ۲۸ اسفند یک کار اغوا کننده بهم پیشنهاد شد که هر چند مبلغ ش چندان دلچسب نبود اما از جایگاه اعتباری و رزومه ای اگر نگویم کم نظیر بلکه بی نظیر بود...انطور بگویم که دوسال خواب رسیدن به این جایگاه را می دیدم و دقیقا در روز ۲۸ اسفند دو دستی بهم پیشنهاد شد...با اینکه مجبور شدم کل تعطیلات را سر کار باشم  بازم خدا را شکر..راضی ام از مسیرهای که جلویم باز می کند.

دومین سوپرایز ۹۷ برای من اغاز همکاری با مجموعه ی ست که شعبه های در کشورهای عراق - استرالیا - لندن  و ... دارد..تجربه ای تازه در حوزه ارتباطات رادیویی و تلویزیونی - ارسال تصویر از طریق بستر اینترنت با کمترین delay به عراق و لندن - البته هنوز باید این بستر را پایدار تر بکنم. امید به خدا 

سومین سوپرایز عروسی دوستم بود با دختر خانم محترم معلم فیزیک دوران دبیرستانمان :دی :دی پدر زن بیچاره اگر می دانست که ما (من و دوستم ) ان زبان بسته را چقدر مسخره کردیم عمرا به این دوست ما دختر می داد:دی خوشبخت باشند ان شا الله

چهارمین سوپرایز یک اتفاق غیرمنتظره است که فکر تکرارش را به اندازه اپسیلون هم نمی کردم ...فعلا منتظریم که فرصت مناسب پیش بیاید...

پنجمین سوپرایز شروع کاری ست بی ربط به فناوری اطلاعات و در حوزه چوب و محصولات چوبی ...امیدوارم به سرانجام برسد فعلا در حال راه اندازی سایت ش هستیم تا چه پیش بیاید..علی برکت الله

کلام اخر : 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش   باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم   جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظَن خود شد یار من   از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالهٔ من دور نیست   لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست   لیک کس را دیده جان دستور نیست
آتش‌است این بانگ نای و نیست باد   هر که این آتش ندارد، نیست باد